روزی پیرمردی با عصا لنگان لنگان با حالی نزار و
بیمار به حرم می آید و نزد یکی از خادمین می رود و می گوید: ببخشید آقا
امام رضا کجاست آمده ام شفایم را بگیرم. آن خادم که چنین جمله ای را از آن
پیرمرد دهاتی می شنود، به مزاح می گوید:این پله ها را می بینی ( پله های
گلدسته که البته خیلی هم تعدادشان زیاد است) بگیر و برو بالا امام را می
بینی!
بعد از دقایقی پیر مرد از پله ها پایین بر می گردد و همه حاضران مشاهده می
کنند که او بدون عصا، سالم و با حال بسیار خوبی بر می گردد و از آن خادم
تشکر می کند و می گوید ممنونم ایشان را دیدم و می رود، خادم به دنبال او می
دود شانه های او را می بوسد و ماجرا را از او سوال می کند، پیر مرد می
گوید:
در همان حال که به سختی از پله ها بالا می رفتم دیدم آقائی از بالای پله ها به من می گوید: پدر جان تو بالا نیا من پائین می آیم!